جدول جو
جدول جو

معنی نقش گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

نقش گرفتن
(غِ / غَ کَ دَ)
نقش قبول کردن. (از آنندراج). نقش پذیرفتن:
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه بود جفت و همه عمر فرد ماند.
خاقانی.
چنین که من ز لباس تعلق آزادم
عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد.
صائب (از آنندراج).
، تأثیر کردن. مؤثر افتادن:
خدا را ای نصیحت گو حدیث از مطرب و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد.
حافظ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آتش گرفتن
تصویر آتش گرفتن
شعله ور شدن و سوختن چیزی که آتش در آن افتاده باشد
کنایه از خشمناک شدن، تند شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوش گرفتن
تصویر گوش گرفتن
گوش دادن، گوش داشتن، کنایه از پند کسی را شنیدن و به یاد نگه داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش گرفتن
تصویر پیش گرفتن
گرفتن قبل از موعد مقرر، پیش رو قرار دادن، جلو انداختن و پیشاپیش بردن
آغاز کردن، شروع کردن
مانع شدن، جلوگیری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(عَ شُ دَ)
انگشتان را برای حس کردن به روی نبض گذاشتن. (ناظم الاطباء). به جهت تشخیص تب، شمارۀ حرکت نبض را در هر دقیقه معلوم کردن:
طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غَ کَ دَ)
رطوبت کشیدن براثر ماندن در هوای بارانی، یاروی زمین مرطوبی کمی خیس شدن و رطوبت یافتن، نم گرفتن چشم، اشک در دیده آمدن:
ز بس گرد چشم جهان نم گرفت
ز بس کشته پشت زمین خم گرفت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ مَ / مِ بِ صَ بُ دَ)
حال قی به کسی دست دادن. (از فرهنگ فارسی معین). تهوع دست دادن. اشکوفه افتادن، غالباً به معنی مجازی و برای نشان دادن نفرت و انزجار استعمال میشود. (از فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به عق و عق زدن و عق شدن و عق نشستن شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا تَ)
حالت قی دست دادن کسی را، پوشیده شدن از قی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به قی گرفته شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ نَ / نِ پُ کَ دَ)
طعن زدن و ملامت کردن و عیب گفتن. (ناظم الاطباء). خرده گرفتن. و رجوع به دق شود: گفت چه نشینی، خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دق گرفته اند. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(یِ کَ دَ)
فایده بردن. نفع بردن:
از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست
دشمن و دوست از ایشان همه می نفع برند.
ناصرخسرو.
، ربا خوردن. سود و نزول پول را از بدهکار گرفتن
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ مَ دَ)
خبه شدن دم انسان. (از آنندراج) (از سفرنامۀ شاه ایران). نفس گسستن. نفس بریدن. نفس فرورفتن. خاموش شدن:
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی.
سعدی.
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی او
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت.
حافظ.
- نفس کسی را گرفتن، جانش را به لب رساندن. او را سخت رنجور و مانده کردن و از توان و رمق انداختن.
، مانده شدن و گرفتن صدای کسی بر اثر داد و فریاد کردن، رنج ماندگی به توقف کوتاه در رفتنی بیش ازعادت، کم کردن. (یادداشت مؤلف). لختی ماندن و نفس تازه کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره گشتن. نامی شدن: خدمت های پسندیده نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود... گفته بود که... مرد به هنر نام گیرد. (تاریخ بیهقی). کس به غلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی).
زین حصار تو بنده نام گرفت
آفرینها بر این حصار تو باد.
مسعودسعد.
خردمند چون بکوشد اگر پیروز آید نام گیرد. (کلیله و دمنه).
کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام
از چنین حادثه ها مردان گردند سمر.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(عِ سِ تَ دَ)
نظر گردانیدن. (از آنندراج). رجوع به نظرگردانیدن شود. رجوع به ترکیبات ذیل مدخل نظر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ تَ)
نضج یافتن. پخته شدن. رسیده شدن. (ناظم الاطباء) ، آماده شدن ماده برای دفع. نضج یافتن. (ناظم الاطباء) ، قوام و رونق گرفتن
لغت نامه دهخدا
(غُ بَ کَ شُ دَ)
مزه یافتن. بانمک شدن. نمکین و مطبوع شدن:
عشق از افلاس می گیرد نمک
عشق مفلس را سزد بی هیچ شک.
عطار.
، نمک گرفتن کسی را، نمک گیر شدن
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ فَ)
ستدن قبل از وقت مقرر. قبل از موعد معهود گرفتن: استسلاف، بها پیش گرفتن. (از منتهی الارب)، برابر گرفتن. مقابل خود قرار دادن. پیش روی نهادن:
هر کو سپر علم پیش گیرد
از زخم جهانش ضرر نباشد.
ناصرخسرو.
تو پرده پیش گرفتی وز اشتیاق جمالت
ز پرده ها به در افتاد رازهای نهانی.
سعدی.
، جلو انداختن. جلو افکندن. پیشاپیش قرار دادن و روان ساختن. جلو افکندن و بحرکت واداشتن. در پیش گرفتن: گفت آن خانه خداوند است و او خانه خود را نگاه دارد ابوطالب را پیش گرفتند و بنزدیک ابرهه بردند. (قصص الانبیاء ص 213). چون خلق آرام گیرند تو بنی اسرائیل را فرا پیش گیر و از مصر بیرون رو. (قصص الانبیاء ص 107). برخاست زن خویش و گوسفندان را در پیش گرفت و روی در بیابان نهاد و میرفت. (قصص الانبیاء ص 96)، جلو گرفتن. سد راه آن شدن. (آنندراج). مانع شدن که پیش رود:
دل رمیدۀ ما را که پیش میگیرد
خبر دهید ز مجنون خسته از زنجیر.
حافظ.
چو شاه قصد دل بیدلی کند حافظ
کراست زهره و یارا که پیش شاه بگیرد.
حافظ.
چو سیل شوق برآورد موجۀ طوفان
نمی توانش بخاشاک صبر پیش گرفت.
ظهوری.
تا آب زندگی دو قدم راه بیش نیست
آیینه پیش راه سکندر گرفته است.
صائب.
- پیش گرفتن کاری را، با سر آن شدن. به استمرار آن کار کردن. آغازیدن. شغل آن ورزیدن:
با چنین بخشش پیوسته که او پیش گرفت
رود جیحون را شک نیست که آب آید کم.
فرخی.
چون کنون اتفاق افتاد پیش گیریم که همه عالم میراث ماست و بیگانگان دارند. (تاریخ سیستان). و حاجب بکتکین احتیاط زیادت پیش گرفت. (تاریخ بیهقی). من بخلیفتی ایشان کار را پیش گرفتم. خواجه بدیوان آمد و شغل پیش گرفت و کار میراند چنانکه وی دانستی راندن. (تاریخ بیهقی). چون از این فارغ شوم آنگاه تاریخ نشستن این پادشاه بر تخت ملک پیش گیرم. (تاریخ بیهقی). اگر جنگ آرد بر نشینیم و کار پیش گیریم. (تاریخ بیهقی ص 354). آنروز و آن شب تدبیر بردار کردن حسنک پیش گرفتند. (تاریخ بیهقی ص 183 چ ادیب). سلطان گفت: پس زود پیش باید گرفت. (تاریخ بیهقی ص 70). حساب او پیش باید گرفت و برگذارد. (تاریخ بیهقی ص 395). این دیبای خسروانی که پیش گرفته ام بنامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ص 392). آن تاریخ بازماندم و بقیت احوال این بازداشته را پیش گرفتم. (تاریخ بیهقی). و همان خویشتن داری را با قناعت پیش گرفته. (تاریخ بیهقی). ما هر چه از چنین مهمات در پیش گیریم اندر آن با وی [با آلتونتاش] سخن گوئیم. (تاریخ بیهقی). گفتم... که چه میباید نبشت، گفت (مسعود) از مصالح ملک و این کارها که داریم در پیش و پیش خواهیم گرفت آنچه صوابست... بباید نبشت. (تاریخ بیهقی). چندفریضه است که چون ببلخ رسیم... آنرا پیش خواهیم گرفت. (تاریخ بیهقی). پس من بخلیفتی ایشان این کار را [راندن تاریخ را] پیش گرفتم. (تاریخ بیهقی). و آن دعوت بزرگ هم پنجشنبه بساخته بود و کاری شگرف پیش گرفته. (تاریخ بیهقی). که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادرش محمد بغزنین و پیش گرفتم و راندم. (تاریخ بیهقی ص 47). اخبار و احوال امیر مسعود پیش گرفتم و راندم... سخت بشرح و اکنون پیش گرفتم رفتن لشکر را از تکین آباد. (تاریخ بیهقی ص 47). بدان رسیدم که سلطان مسعود حرکت کند از هرات سوی بلخ، آن تاریخ باز ماندم و بقیت این باز داشته پیش گرفتم. (تاریخ بیهقی). و [اخبار] مسعود پیش گرفتم و راندم از آنوقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت پس زودپیش باید گرفت که رفتن ما نزدیکست. (تاریخ بیهقی). سیم آنکه اگر دو کار پیش من آمدی یکی دنیا [و یکی] آخرت اگر تمام کارهای من معطل شدی کار خدا را پیش گرفتمی. (قصص الانبیاء ص 58). فرعون گفت اگر چنانچه این حکم برنیاید حکم دیگر پیش گیرم. (قصص الانبیاء ص 90). گفت مهمی بزرگ پیش گرفته ای چون بدریا رسی عجایبهای بسیار ببینی. (قصص الانبیاء ص 172). و این مهم که من پیش میگیرم لشکرها را با خویشتن نخواهم بردن جز اندکی. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 67).
دیوانگی ارچه پیش گیرد
برگو ره عاقلان پذیرد.
نظامی.
هر کس بجهان خرمیی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پریچهره تمام است.
سعدی.
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالۀ کار خویش گیرم.
سعدی.
تواضع پیش گیرکه جاه ازاین زیادت نیست. (مجالس سعدی ص 22).
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار.
سعدی.
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر
وزین سهلتر مطلبی پیش گیر.
سعدی.
راستی پیش گیر و ایمن باش
کورهانندۀ تو بس باشد.
سعدی.
مشعله ای برفروز، مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
سعدی.
برو هرچه میبایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر.
سعدی.
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش.
سعدی.
که بیهوده نگرفتم این کار پیش
برو چون ندانی پس کار خویش.
سعدی.
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز
بشمشیر تدبیر خونش بریز.
سعدی.
مراد نفس ندارند ازین سرای غرور
که صبر پیش گرفتند تا بوقت مجال.
سعدی.
اگر پای بندی رضا پیش گیر.
سعدی.
وفا پیش گیر و کرم پیشه کن.
سعدی.
درشتی نگیرد خردمندپیش.
سعدی.
بدکاری پیش گرفته ای، نه کاری خوب آغاز کرده ای.
- پیش گرفتن درسی را، پس گرفتن آن. پس گرفتن استاد درس شاگرد را. سبق. (تاج المصادر بیهقی). پرسیدن از شاگرد درس او را تا داند یا نه. پرسیدن معلم درس متعلم را. داشتن شاگرد را که درس خود را نزد استاد بخواند تا پیدا آید که آموخته است یا نه.
- پیش گرفتن راهی را یا سفری را، بدان شدن:
مرا گفت اکنون سر خویش گیر
بحل کن تو ما را رهی پیش گیر.
فردوسی.
که در پیش گیرد ره راستی
بپیچد ز هر کژی و کاستی.
فردوسی.
پس متوکل راه سنت پیغمبر صلی اﷲ علیه پیش گرفت. (تاریخ سیستان).
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم
نز خانه م یاد آمد و نز گلشن و منظر.
ناصرخسرو.
رفتم از پیش او و پیش گرفتم
راهی سخت و دراز چون دل کافر.
مسعودسعد.
ره پیش گرفت بیت خوانان
برداشته ویک مهربانان.
نظامی.
ره راستی گیرم امروز پیش
که آگاهم از روز فردای خویش.
نظامی.
این توئی با من و غوغای رقیبان از پس
این منم با تو گرفته ره صحرا درپیش.
سعدی.
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر.
سعدی.
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر
هر آن ره که میبایدت پیش گیر.
سعدی.
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر.
سعدی.
بحکم نظر در بد افتاد خویش
گرفتند هر یک یکی راه پیش.
سعدی.
تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت در پیش. (گلستان سعدی).
- در پیش گرفتن، متحمل شدن: مردی امید بمن و بجاه من داد و سفری دراز در پیش گیرد از عراق تاارمنیه. (تاریخ برامکه)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ دَ)
داستان سرائی کردن. قصه و داستان و افسانه روایت کردن. نقالی کردن
لغت نامه دهخدا
مشتعل شدن و سوختن چیزی که آتش در آن افتاده باشد، خشمگین شدن غضبناک گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفس گرفتن
تصویر نفس گرفتن
قطع شدن نفس مردن: این قدر حرف نزن نفست بگیرد خ
فرهنگ لغت هوشیار
دل به هم خوردن هراش گرفتن یا عق گرفتن کسی را. حال قی بوی دست دادن: عقم می گیرد به تو نگاه کنم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قی گرفتن
تصویر قی گرفتن
کیخ گرفتن پوشیده شدن از قی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقل گفتن
تصویر نقل گفتن
لبیدن داستان گفتن حکایت گفتن نقالی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
از کار انداختن اثر چیزی را محو کردن از کار انداختن: عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لا جرم هر دو چو نعل مانده اند از تو بچار میخ در. (مجیربیلقانی. امثال و حکم ص 1817)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نام گرفتن
تصویر نام گرفتن
شهرت یافتن، مشهور و معروف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوش گرفتن
تصویر گوش گرفتن
گوش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
قبل از موعد مقرر گرفتن ستدن پیش از وقت: استسلاف بها پیش گرفتن، مقابل خود قرار دادن پیش روی نهادن: نخست از مجاهدان دلاوری سپری پیش گرفته پای تهور بفشرد، جلو افکندن پیشاپیش قرار دادن و روان ساختن جلو انداختن و بحرکت وا داشتن: ابوطالب را پیش گرفتند و بنزدیک ابرهه بردند، آغازکردن شروع کردن: با کیومرث طریقه مصالحت و دوستی پیش گرفت، سد راه شدن مانع آمدن جلوگیری کردن: دل رمیده ما را که پیش میگیردک خیر دهید بمجنون خسته از زنجیر. (زنجیر) یا پیش گرفتن درسی را. پس گرفتن استاد آن درس را از شاگردپرسیدن معلم درسی را از شاگرد. یا پیش گرفتن راهی یا سفری را. بدان راه یا سفر شدن، یا پیش گرفتن کاری (شغلی) را. بدان مشغول شدن اشتغال ورزیدن بدان: مشعله ای بر فروز مشغله ای پیش گیر تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار. (سعدی) یا در پیش گرفتن کاری (شغلی) را. مشغول آن شدن، اقدام بدان کردن: مردی امید بمن و بجاه من دارد و سفری دراز در پیش گیرد از عراق تا ارمنیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دق گرفتن
تصویر دق گرفتن
آک گرفتن، گواژ زدن طعن زدن مذمت کردن عیب گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرخ گرفتن
تصویر نرخ گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
گران بها شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوش گرفتن
تصویر گوش گرفتن
گوش دادن، توجه کردن، پند کسی را پذیرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوش گرفتن
تصویر دوش گرفتن
حمام کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوش گرفتن
تصویر جوش گرفتن
((گِ رِ تَ))
مضطرب شدن
فرهنگ فارسی معین
اشتعال، حریق، سوختن، شعله ورشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد